|
|
نوشته شده در یک شنبه 2 مهر 1391
بازدید : 294
نویسنده : اصغر بویه
|
|
یک روز یک پسر کوچولو که می خواست انشاء بنویسه از پدرش می پرسه : پدرجان! لطفا برای من بگین سیاست یعنی چی؟ پدرش فکری می کنه و می گه:بهترین راه اینه که من برای تو یک مثال در مورد خانواده خودمون بزنم که تو متوجه سیاست بشی. من حکومت هستم، چون همه چیز رو درخونه من تعیین میکنم. مامانت دولت هست، چون کارهای خونه رو اون اداره می کنه. کلفت مون ملت مستضعف و پابرهنه هست، چون ازصبح تا شب کار می کنه و هیچی نداره .
تو روشن فکری چون داری درس میخونی و پسر فهمیده ای هستی. داداش کوچیکت هم که دو سالش هست، نسل آینده است. امیدوارم متوجه شده باشی که منظورم چی هست و فردا بتونی در این مورد بیشتر فکر کنی .
پسر کوچولو نصف شب با صدای برادر کوچکش از خواب میپره. می ره به اتاق برادرکوچکش و می بینه زیرش روکثیف کرده و داره توی گه خودش دست و پا می زنه. می ره توی اتاق خواب پدر و مادرش و میبینه پدرش تویتخت نیست و مادرش به خواب عمیقی فرورفته و هرکاری می کنه مادرش از خواببیدار نمی شه. می ره توی اتاق کلفت شون که اون رو بیدار کنه، می بینه باباش توی تخت کلفت شون خوابیده . میره و سرجاش می خوابه و فردا صبح از خواب بیدار می شه .
فردا صبح باباش ازش می پرسه: پسرم! فهمیدی سیاست چیست؟ پسر می گه :بله پدر، دیشب فهمیدم که سیاست چی هست. سیاست یعنی اینکه حکومت، ترتیب ملت مستضعف و پابرهنه رو می ده، در حالی که دولت به خواب عمیقی فرو رفته و روشن فکرهر کاری می کنه نمی تونه دولت روبیدار کنه، در حالی که نسل آینده داره توی گه خودش دست و پا می زنه !!!
:: موضوعات مرتبط:
داستان هاي عاشقانه ,
,
|
|
|